گرمابه ای که به خانه ها راه یافت سرانجام

سالک جوان از خواب بیدار شد و گفت: استاد! ۳۰۰ سال دقیقا چقدر طول می‌کشد؟

استاد گفت: یعنی الان کلاغی یا سگ اصحاب کهف جوان؟

سالک جوان گفت: هیچکدام. داشتم به معماری شهرهای قدیم فکر می‌کردم. تمام کوچه‌ها به گرمابه‌ی شهر ختم می‌شدند بیشتر.

کسی که بکوشد صاحب گلی شود، پژمردن زیبایی اش را هم خواهد دید

گفت که هیچ راهی وجود ندارد که به خود یا به دیگری فرمان دهیم تا معرفت جمع کند . این مسئله به زمان نیاز دارد . جسم در زمان مناسب و تحت شرایط خاصی از کمال معرفتش را بدون دخالت تمایلات انسان گردآوری می کند

سانتیاگو در حالیکه داشت با شوق تمام لبه‌ی شمشیرش را تیز می‌کرد دست از کار کشید. خاک لباس خود را تکاند و در حالیکه داشت باطری گوشی اش را عوض می‌کرد رو کرد به استاد و در حالیکه آه می‌کشید گفت: استاد! من عصر آن روز آمده بودم بیرون که فقط کابل یو- اس- بی بخرم و فلافلی کنار پل بزنم و برگردم خانه که تو را دیدم و راه چنین بی‌رحمانه آغاز شد.

استاد از جای خود بلند شد به سمت سانتیاگو آمد. سالک جوان را در آغوش کشید. با پشت دستش چند قطره اشک روی گونه‌ی جوان را پاک کرد و گفت: سانتیاگو! آن روز عصر من چیزی در وجود تو دیدم که عرفا "عطیه روحانی" می‌نامند. من گمان می‌کردم تو وارث راه و تمام آموخته های من خواهی بود. بگذار اعترافی بکنم. کم کم دارم به جایی می‌رسم که بعد از هفتاد سال راه پیمودن و آموختن، گویی راه بی‌رحمانه برایم آغاز شده باشد. برو داخل چادر و کبریت بیاور. کتابها را آتش بزنیم. بارمان سبک تر می‌شود. راهمان رهوارتر. استاد این گفت و گریست.

پایان