Y

صبح اول وقت ساعت ۱۱.۵ سالک جوان از خواب بیدارشد. چند روزی می شد که ریش و سبیلش را قیچی نکرده بود. داخل غلاف شمشیر را گشت به جز یک مشت تجهیزات الکترونیکی چیزی پیدا نکرد. گوشه ی شمشیر رو تیز کرد و با ماژیک روش نوشت NACET و شروع کرد به تراشیدن صورتش. خون همه جای صورتش رو فرا گرفته بود. تمام صفحات کتاب رو دنبال اینکه الان باید چکار بکند را گشت چیزی پیدا نکرد. ظاهرن کتابهای استاد برنامه ی خاصی برای خون نداشت. با خودش فکر کرد: لابد در این نیز حکمتی نهفته است. گوشی خود را از غلاف شمشیر بیرون کشید و شماره استاد را گرفت: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.  خرگوشی زیر درخت کاج از خنده روده بر شده بود و پاهاش رو به شکل Y  داده بود بالا.

پ.ن: با تشکر از دوستم علیرضا که فرمودند آیکونهای یاهو ناقص است و فقط خنده و قهقهه دراز کش دارد و آمدند و خنده ی Y را برایمان کشف کردند و هم اکنون با این آیکون بسیار صفا می کنیم در مسنجر و دوستانش. 

از دور خدایا کردن سالک

سالک جوان نگاهی به پشت سر انداخت، خبری از استاد نبود. فکر کرد که چگونه این راه تاریک رو طی باید بکنه.  Mp4Player اش را جمع کرد و داخل غلاف شمشیر گذاشت. به آنچه آموخته بود می اندیشید و به اینکه شنیده بود هیتلر ابتدا یک عارف شرقی بود که چرخش سمبولها رو اشتباه به کار برده بود. یادش افتاد که استاد در آخرین آموزشی که برایش داشت گفته بود اگر چوب بومادران را در آب خیس کرده و با آن خاک جنگل تاریک را بکاود و مشتی خاک در دست چپ بریزد و مقداری تخم چای سبز در آن بکارد و با پر بلدرچین آن را باد بزند، نوری آبی رنگ از نافش بیرون خواهد زد که جنگل تاریک رو روشن و روشن تر خواهد کرد. شیطنت سالک جوان گل کرده بود.  چوب بومادران را در آب خیس کرد و با آن خاک جنگل تاریک را کند و مشتی خاک در دست راست ریخت و مقداری تخم چای سبز وسط خاک کاشت و همینجور منتظر ماند. هر از چند وقتی هم پیرهنشو بالا می زد و نافش رو چک می کرد که دید از پشت شلوارش نوری صورتی رنگ گوشه ای از جنگل رو روشن کرده. سالک جوان نمی دانست کاربرد این نور دقیقا چی می تونه باشه ولی در بدر دنبال رهرو می گشت.