سومین برگ چای

سالک جوان آنروز غمگین تر از روزهای دیگر به نظر می رسید. شمشیرش را گوشه ای انداخته بود و زیر درخت بلند گردو که در آن محله همه عموگردو صداش می زدند چمباتمه زده بود و زیرچشمی اطراف را می پایید. وقتی کسی نمی آمد و خبری نبود و اوضاع آنچنان بود که میخواست یواشکی یک مشت تخمک کدو از جیبش در می آورد و می شکست و به صفحه ی Mp4Player ای که استاد تازه از راهبان ِ شینتو به امانت گرفته بود نگاه می کرد. ولی وقتی سنگینی نگاه تیزبین جغدها رو، رو شونه ش احساس می کرد، سیم میما رو جمع می کرد و داد می زد: آهای شالیکاران مزارع چای سبز کجایید؟

ببر زرد

غروب بود. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. سالک جوان بلند شد و به آن سمت راه افتاد. میان راه همش با خودش می گفت: یعنی چی میشه؟

شربت آلبالو یا بفرما سیانور خانوم!

کودک از بغل مرد غریبه سرید تو بغل مامان و در حالیکه اشک رو گونه هاش به سمت پایین می غلتید، گریه کنان با نفس بریده بریده پرسید:

-مامان! بابا کجا رفته؟

+ رفته بهشت دخترم

- بهشت کجاس؟

+ دوره دخترم. یه جای دور

- با چی رفته پس اگه دوره؟

+ با سیانور دخترم

- مامان این آقاهه کیه؟

+ تو بابا صداش بزن از این به بعد دختر باهوش و گلم

- بابا! تو کی میری بهشت؟

بابا لبخندی می زند و یک لیوان شربت آلبالو به مامان تعارف می کند.

سالک و استاد

جنگجوی جوان با اراده از جای خود بلند شد. دماغش را بالا کشید. علامت ِ Adidas را از  روی شورتش کند. زیرشلواری اش را مرتب کرد. شمشیرش را برداشت، چند دور در هوا چرخاند و به حالت احترام روبروی استاد خود ایستاد:

- از کدام طرف باید رهسپار شوم استاد بزرگ؟!

+ از اینوری جنگجوی جوان!