سالک جوان آنروز غمگین تر از روزهای دیگر به نظر می رسید. شمشیرش را گوشه ای انداخته بود و زیر درخت بلند گردو که در آن محله همه عموگردو صداش می زدند چمباتمه زده بود و زیرچشمی اطراف را می پایید. وقتی کسی نمی آمد و خبری نبود و اوضاع آنچنان بود که میخواست یواشکی یک مشت تخمک کدو از جیبش در می آورد و می شکست و به صفحه ی Mp4Player ای که استاد تازه از راهبان ِ شینتو به امانت گرفته بود نگاه می کرد. ولی وقتی سنگینی نگاه تیزبین جغدها رو، رو شونه ش احساس می کرد، سیم میما رو جمع می کرد و داد می زد: آهای شالیکاران مزارع چای سبز کجایید؟